پانيذپانيذ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

پرنسس کوچولوی من

کيک مشکي

سلام پرنسس کوچولوي من شب قبل از عروسي عمه الهام به خونه ماماني رفتيم و کلي رقصيديم موقع خواب شما بين منو بابا احسان خوابيده بودي شير تو شيشه مي خوردي يه دفعه شيشه را از دهانت در آوردي وگفتي بابا اون کيک مشکي چي بود؟ بابا احسان با تعجب گفت کدوم کيک بابا جون!  بعد شما جواب دادي همون که روي اپن بود؟ من و بابا فکر کرديم کدوم کيکو ميگي که مشکي هم بوده من يه دفعه با خنده گفتم حناي عمه الهام ميگه اون موقع بود که هر سه تايي خنديديم و من توي دلم به اين ذهن خلاق کوچولوي تو آفرين گفتم وبابا احسانتم چند بار مثل خودت جمله روي اپن بود تکرار کرد و خنديد ولي از يه طرف هم ناراحت شدم چون فکر مي کنم تو اون موقع که حنا را ديدي حتما گشنه بودي چون ناهار ک...
12 مرداد 1393

پانيذ

کوچولوي نازم ماه رمضان کم کم به اتمام مي رسد و به روز عروسي عمه الهام نزديک ميشويم نمي دانم آيا همه آدمها از مجلس عروسي و جشن و سرور اينقدر لذت مي برند و يا فقط من اين طور هستم ديدن شادي و خوشحالي ديگران اونقدر برايم لذت بخش که همه چي را فراموش مي کنم درست مثل احساس تو، موقعي که از سر کار برمي گردم و تو با دويدن و حرف هاي قلمبه سلمبه شادي خود را از ديدن و اومدن من نشان ميدي وبعد به طرفم مياي ودست هاي کوچکت را روي گونه هاي من ميذاري و با حرص دندانهايت را روي هم فشار ميدي و بوسم ميکني گاهي وقتها هم از روي شيطنت ميگي مهشيد دوست ندارم واي عزيزم خيلي دوست دارم و متشکرم که هر روز اين احساس شادي و خوشي را به من هديه مي دهي   ...
6 مرداد 1393
1